تالار گفتگوی کیش تک/ kishtech forum
  • سردر
  • جستجو
  • فهرست اعضا
  • سالنامه
  • راهنما
درود مهمان گرامی! ورود ثبت‌نام
ورود
نام کاربری:
گذرواژه‌:
گذرواژه‌تان را فراموش کرده‌اید؟
 
تالار گفتگوی کیش تک/ kishtech forum › پردیس فناوری کیش › زبان های خارجی › زبان انگلیسی v
« قبلی 1 … 5 6 7 8 9 … 22 بعدی »

(The proud boy (short story

امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
حالت موضوعی
(The proud boy (short story
محدثه اصغری آفلاین
عضو جوان
**
ارسال‌ها: 22
موضوع‌ها: 22
تاریخ عضویت: Sep 2020
اعتبار: 0
#1
12-09-2020, 11:15 PM (آخرین ویرایش: 16-09-2020, 08:51 PM، توسط محدثه اصغری.)
پردیس فناوری کیش_طرح مشاوره متخصصین صنعت ومدیریت_دپارتمان زبانهای خارجی: http://kishindustry.com



https://join.skype.com/jUl8zGnarwbR

The Proud Boy

THERE was once a very proud boy. He always walked through the village with his eyes turned down and his hands in his pockets. The boys used to stare at him, and say nothing; and when he was out of sight, they breathed freely. So the proud boy was lonely, and would have had no friends out of doors if it had not been for two stray dogs, the green trees, and a flock of geese upon the common.

One day, just by the weaver's cottage, he met the tailor's son. Now the tailor's son made more noise than any other boy in the village, and when he had done anything wrong he stuck to it, and said he didn't care; so the neighbours thought that he was very brave, and would do wonders when he came to be a man, and some of them hoped he would be a great traveller, and stay long in distant lands. When the tailor's son saw the proud boy he danced in front of him, and made faces, and provoked him sorely, until, at last, the proud boy turned round and suddenly boxed the ears of the tailor's son, and threw his hat into the road. The tailor's son was surprised, and, without waiting to pick up his hat, ran away, and sitting down in the carpenter's yard, cried bitterly. After a few minutes, the proud boy came to him and returned him his hat, saying politely.

"There is no dust on it ; you deserved to have your ears boxed, but I am sorry I was so rude as to throw your hat on to the road."

"I thought you were proud," said the tailor's son, astonished; "I didn't think you'd say that I wouldn't."
"Perhaps you are not proud?"
"No, I am not."

"Ah, that makes a difference," said the proud boy, still more politely. "When you are proud, and have done a foolish thing, you make a point of owning it."

"But it takes a lot of courage," said the tailor's son.

"Oh, dear, no," answered the proud boy; "it only takes a lot of cowardice not to;" and then turning his eyes down again, he softly walked away.



پسر مغرور

یکبار پسر بسیار مغروری وجود داشت. او همیشه چشمانش را به سمت پایین و دستانش را در جیب خود از طریق روستا می گشت. پسرها به او خیره می شدند و چیزی نمی گفتند. و هنگامی که او از چشم دور بود ، آنها آزادانه نفس می کشند. پس پسر مغرور تنها بود و اگر دو سگ ولگرد ، درختان سبز و گله غازها بر سر عادی نبود ، هیچ دوستی از خانه بیرون نمی رفت.

یک روز ، فقط در خانه کلبه بافنده ، با پسر خیاط ملاقات کرد. حالا پسر خیاط بیش از هر پسر بچه دیگری در روستا سر و صدا کرد و وقتی کار اشتباهی انجام داد به آن پایبند ماند و گفت که اهمیتی نمی دهد. بنابراین همسایگان فکر می کردند که او بسیار شجاع است و وقتی مرد می شود معجزه می کند و برخی از آنها امیدوارند که او یک مسافر عالی باشد و مدت زیادی در سرزمین های دور بماند. پسر خیاط پسربچه مغرور را دید که در مقابل او رقصید و چهره هایش را بلند کرد و او را به شدت تحریک کرد ، تا اینکه بالاخره پسر مغرور چرخید و ناگهان گوش های پسر خیاط را بوکس زد و کلاه خود را به داخل پرتاب کرد جاده. پسر خیاط متعجب شد و بدون اینکه منتظر برداشتن کلاه خود باشد ، فرار کرد و در حیاط نجار نشست و به شدت گریه کرد. پس از چند دقیقه ، پسر مغرور نزد او آمد و با ادب گفت: كلاه خود را به او برگرداند.

"هیچ گرد و غباری روی آن وجود ندارد ؛ شما لیاقت داشتید که گوش های خود را جعبه بریزید ، اما من متاسفم که من آنقدر گستاخ بودم که کلاه خود را به جاده انداختم."

پسر خیاط با حیرت گفت: "من فکر می کردم شما افتخار می کنی." "فکر نمی کردم شما بگویید که نمی گویم."
"شاید شما افتخار نکنید؟"
"نه ، من نیستم."

پسر مغرور با احترام بیشتری گفت: "آه ، این یک تغییر است." "وقتی افتخار می کنید ، و یک کار احمقانه انجام داده اید ، می توانید به مالکیت آن توجه کنید."

پسر خیاط گفت: "اما این شجاعت زیادی می خواهد."

پسر مغرور جواب داد: "اوه عزیز ، نه". "این فقط ترسو بودن زیادی را می طلبد که" و سپس دوباره چشمهای خود را به سمت پایین برگرداند ، به آرامی دور شد.

ارسال‌ها
پاسخ
« قدیمی‌تر | جدیدتر »


موضوع‌های مشابه…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  Short story : the art of learning Ahmadrezataghipour 0 1,001 06-10-2020, 04:37 AM
آخرین ارسال: Ahmadrezataghipour
  Short story نرگس احمدی کیا 0 942 01-10-2020, 07:42 PM
آخرین ارسال: نرگس احمدی کیا
  Short story نرگس احمدی کیا 0 958 01-10-2020, 07:41 PM
آخرین ارسال: نرگس احمدی کیا
  The short Story for kids Marjanbesarati 0 897 01-10-2020, 05:59 PM
آخرین ارسال: Marjanbesarati
  Short story نرگس احمدی کیا 0 1,003 30-09-2020, 08:52 PM
آخرین ارسال: نرگس احمدی کیا
  Short story نرگس احمدی کیا 0 741 21-09-2020, 06:32 PM
آخرین ارسال: نرگس احمدی کیا
  Short story نرگس احمدی کیا 0 678 21-09-2020, 06:30 PM
آخرین ارسال: نرگس احمدی کیا
  Short story نرگس احمدی کیا 0 929 21-09-2020, 03:27 PM
آخرین ارسال: نرگس احمدی کیا
  Short story نرگس احمدی کیا 0 555 21-09-2020, 03:25 PM
آخرین ارسال: نرگس احمدی کیا
  Short story نرگس احمدی کیا 0 557 21-09-2020, 03:15 PM
آخرین ارسال: نرگس احمدی کیا

  • مشاهده‌ی نسخه‌ی قابل چاپ
پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان
  • تیم انجمن
  • صفحه‌ی تماس
  • تالار کیش تک / kishtech forum
  • بازگشت به بالا
  • بایگانی
  • نشانه‌گذاری تمامی انجمن‌ها به عنوان خوانده شده
  • پیوند سایتی RSS
زمان کنونی: 15-05-2025، 04:35 AM Persian Translation by MyBBIran.com - Ver: 6.5
Powered by MyBB, © 2002-2025 MyBB Group.